شاه سیاه

روزنوشت های شاه سیاه شطرنج

ولگرد

ساعت هاست که میخواهم برایت بنویسم
بنویسم و باز به کل دنیا بفهمانم من عاشقت هستم
اما انگار بعد تو که رفتی
تمام کلمه ها رفتند
تمام خوبی ها
تمام عشق ها
تمام شمعدانی ها پژمرده شد
بیخیال
دیگر خسته شدم از این همه حرف های تکراری
از التماس های مخفی
از داد و فریاد که اینکه آهای .. من عاشقترینم !
خب که چه ؟؟
کسی چه میداند چه در دلم گذشت ؟؟
کسی چه میداند چه چیزی را پشت سر گذاشتم ؟
ولگرد تمام خیابان های شهر که هیچ تمام خیابان های استان شده ام
از این طرف به آن طرف
از آن طرف به این طرف
بعد از ساعت ها گم شدن در میان انبوه آدم ها
متوجه میشوم ساعتم را برعکس بسته ام
گمان میکرده ام که ساعت سه بعد از ظهر است
اما شب شده .. ساعت نه و نیم شب است
گم شده ام
در میان رفت و آمد ها
رفت و آمد لحظه ها
آدم ها
سیاهی ها
سایه ها
باد میوزد
خیلی شدید
چرا من متوجه نشده ام که شب شده ؟؟
چرا من اینقدر گیج شده ام ؟
چرا فراموش کردم کاپشنم را بپوشم ؟؟
چرا فراموش کردم وسط زمستان است ؟
کم کم دارد وقت خوابت میرسد
خوابی که رفتنت از چشم های من گرفت
من عمریست که از خواب به خواب فرار میکنم در بیداری !
تو چه ؟
تو خوب میخوابی ؟ شب ها خواب های خوب میبینی ؟؟
دوباره پایم سر خورد و افتادم در یادت
هنوز مراقب خودت نیستی؟
مثلا وقتی سیب پوست میکنی دستت را میبری ؟؟
یا مثلا مراقب خودت نیستی که یه وقت سرما نخوری ؟؟
نگو آری .. نگو آری بانو
تو خود هم میدانی که من در درد دوری ات ماندم
تو خود میدانی که من در نگاه به جای خالی ات پیر شده ام
دیگر نگذار در غم حال بد تو بمیرم
مرا نکش
هنوز میخواهم یادت کنم ، هر روز و هر شب
با اینکه میدانم تو یک لحظه هم دیگر مرا نمیشناسی ..
نمیدانم چرا .. نگفتی
ولی من هم تلافی میکنم .. نمیگویم چرا اینقدر درگیر تو ام !
چرا اینقدر یکهو سردم شد امشب ؟؟
انگار امشب بیشتر نیستی..
انگار امشب بیشتر در تنهایی های من میخندی
در تمام جهات مغزم
در تمام گوش هایم میشنومت
در تمام چشم هایم میبینمت
تمامش میکنم باشد ...
تمامش میکنم
شاید زیر این برف هایی که میبارد دفن شوم
شاید هم بروم خانه
در هر حال
تمامش میکنم و تمام میشوم
...

شاه سیاه.
۰ ۲

تو منو نمیشناسی

تو منو نمیشناسی..
من معمولی نیستم مثل همه نیستم
تو منو نمیشناسی
من
از یه دنیای دیگه ام
که هیچ سازگاری با این دنیا ندارم
تو منو نمیشناسی
من تو این دنیای لعنتی
همیشه با حس حسرت و نرسیدن بزرگ شدم
من گریه هامو خوردم تا رشد کردم
من دست تنهایی هامو گرفتم تا گم نشم
پشت من کسی نبود
من صفر بودم
آغاز پر ریسکی بودم که از ترس خنجر سایه های پشت سرم
همیشه مجبور شدم سرم سمت پشت سرم باشه
و همین باعث شد بازم همیشه حسرت چیزایی که میگذره رو بخورم
چون جلوم رو ندیدم
من با بی کسی جلو رفتم
من با سردی و لمس انگشتایه دست و پاهام روز و شب رو گذروندم
تو منو نمیشناسی
من سرطانم
یه غده چرکین پر از افسردگی
من
عادت دارم
به بغض و سکوت
به گریه کردن زیر پتو
و باز دوباره بیدار شدن
ولی غرق توی دوز بالایی از قرص ها
من عادت دارم به کما
به این که برم
که بیای
که بگی
همون حرف های همیشگی رو
عادت دارم
به خود زنگ زده ام
من بیست ساله دارم میکشم ..
بیست ساله دارم هر روزشو میمیرم
بیست سال..
تو منو نمیشناسی
من اونی نیستم که تو فکر تو هستش
من اونی ام که توی فکر هیچکس نیست

امضا.شاه سیاه
۰ ۲

تکامل یافتن

آدما توی طول زندگی عوض میشن
یادمه یه زمانی خیلی دوست داشتم گیتار بزنم
از اونجایی که بودجه کافی برای خرید ساز و رفتن به کلاس نداشتم این دوست داشتن به صورت یک آرزو توی قلب من مونده بود تا اینکه یه شب خیلی اتفاقی کسی از فامیل به من پیشنهاد کرد که بیا بهت ساز یاد بدم ! اما گیتار نه .. سه تار !
خب زیاد جالب نبود اما میشد یه تجربه جدید باشه .. قبول کردم و وارد دنیای موسیقی شدم .. 12 سالم بود تا اون وقت و خیلی بعد از اون هر چیزی از موسیقی و احساس و عشق شنیده بودم صرفا یه سری داستان ساده بود که خیلی ساده از روشون رد میشدم .. نمیدونستم وقتی صدا زیر و بم میشه وقتی خواننده یه تیکه از آهنگ رو میکشه چه قصدی داره .. نمیدونستم چرا وقتی استادم مینواخت اشک میریخت
بچه بودم و شیطون .. همش دنبال خرابکاری بودم .. دنبال این بودم که فلان کامپیوتر رو داشته باشم یا فلان بازی کامپیوتری رو نصب کنم
مغز من فقط دنبال یادگیری کامپیوتر بود .. درست مثل یه ربات .. من احساس رو نمیفهمیدم
آدما توی طول زندگی عوض میشن
بزرگتر که شدم و با کامپیوتر اونقدر کار کردم که تونستم یه گیتار بخرم و این وقتی بود که دیگه چند سالی میشد سمت سه تار نرفته بودم ازش زده شده بودم .. گیتار که خریدم فهمیدم اونی نیست که میخواستم .. خیلی سخت بود و حتما نیاز بود که کلاس برم و یه روز که دلم گرفته بود و همه مشکلاتم رو بهانه کرده بودم برای اینکه درس نخونم رفتم سراغ جعبه قدیمی سه تار .. درش آوردم ، خیلی پوسیده بود .. اما هنوز کار میکرد .. یه قطعه رو زدم .. یکی دیگه .. یکی دیگه ... نمیدونم چرا داشتم اشک میریختم .. شاید عوض شده بودم .. شاید دیده بودم که آدما چقدر با شور و علاقه میان و با نامردی میرن ... حالا منم شبیه سه تارم شده بودم ... سه تاری که با شور و علاقه رفتم پیشش و با نامردی گذاشتمش کنار
دل من و دل سه تارم الان یه جور بود ... زخم داشت و من با مضرابم داشتم اون زخم ها رو میکندم ..
آدما توی طول زندگی عوض میشن
شاید الان اینی هستم که باشم .. یه آدم بازنده و همه چی باخته که فکر میکنه دیگه هیچی برای ادامه نداره و به قول خودش هیچ دلیلی برای نفس کشیدن نداره ولی چند سال بعد مطمئنم من باز هستم و باز هستم و باز دنبال یه چیز دیگه ام ... مثل الان که دنبال نابودی خودمم !
این زندگی ادامه داره .. هیچ چیزی نیست که نمونه . هیچ چیزی پیدا نمیشه که همیشگی باشه .. این جریان رفت و آمد ها ، تبدیل لبخند به اشک و تبدیل اشک به قهقهه ، خواب و بیداری ، بالا و پایین ها .. همین چیز ها زندگی رو میسازه و تو توی این مسیر خیلی چیزا رو یاد میگیری
خیلی چیزایی که فکر میکنی الان برات ضرر داره یا بی معنی هستش چند سال بعد پی میبری اون کار ، کار درستی بوده برات ...
و خیلی چیزهایی که میخوای و نمیتونی بهش برسی چند سال دیگه حالا یا با لجاجت برسی و یا خود به خود برسه به دستت میفهمی نه .. اونی نبوده که میخوای ...

آدما توی طول زندگی عوض میشن
فکر ها عوض میشه
علاقه ها عوض میشه
عشق ها عوض میشه
این دنیا همینه
عوض شدن و تکامل یافتن

امضا.شاه سیاه.
۰ ۱

و میرفتم

بی نظر به پشت سرم
بی شک
بی تردیدی
میرفتم
میرفتم چون ماندن دشوار بود
دلم میخواست پنهان شوم از تمام چشم ها
از تمام حرف ها
از تمام فکر ها
دلم میخواست تمام شوم
پاک شوم از تمام خاطره ها
دلم میخواست خاتمه دهم
به تمام فریاد ها
به تمام بی کسی ها
دلم میخواست برای آخرین بار زخم هایم را بخیه بزنم
بی آنکه دوباره عصبانی شوم و تمامشان را پاره کنم..
میرفتم
میرفتم چون تکرار رفتن از تکرار ماندن راحت تر بود
شاید این جواب سوال تمام صحنه های رفتن زندگی ام بود که هر شب
هر شب و هر روز و هر زمان خدا را صدا زدم برای یک جواب اما ...
میرفتم ..
از خودم رد شدم
دیدم که در مغزم چه جهنمی به پا شده
صدای خرت و خرت کفش هایم ، زمین سرد و ترک خورده زیر پایم را داد میزدند
من میدیدم که پشت هر دیوار ، پشت هر درخت کسی پنهان شده
پشت آن بوته ها .. حتی پشت همان دریاها :)
من میدیدم که هر لحظه مرگ نظاره گر من بود با آن خنجری که خودم هدیه دادمش !
از قلبم رد شدم
دیدم که چطور رد پای احساسات پاک شده بود
دیدم که چه سخت بود دیواره هایش
دیدم که زنان شالی کار در دریای قرمز خونم شمشیر میکارند
من غروب سیاه دلم را دیدم
دیدم و رفتم..
من از تو ، از خودم ، از تمام بی کسی هایم رد شدم و رفتم
من گریه دیوانه های حبس شده در خودم را دیدم
من ...
میرفتم..
هنوز هم میروم
چون ماندن یعنی بی هدف نفس کشیدن
و بی هدف نفس کشیدن یعنی مردن..

امضا . شاه سیاه
۰ ۲

نمیدونم دلم از زندگی چی میخواد

نمیدونم دلم از زندگی چی میخواد


کنار یه دفتر با پر از خط های سیاه نشستم

نمیدونم دلم از زندگی چی میخواد

نمیدونم خودم از زندگی چی میخوام

موندم .. تو خودم . تو لحظه . تو زمان . تو گذشته

یهو یه پیرزن با یه بغل هیزم از کنارم رد میشه

هیچی از زندگی نداره .. حتی سایه هم نداره ..

پیرزن از زندگی چی میخواد ؟

یه بغل پر از هیزم برای گرم نگه داشتن کلبه اش ؟

شاید ...

شاید هم تموم زندگیش همون یه بغل هیزمه که هر شب اونو به آتیش میکشه

و با ذره ذره خاکستر شدنش اونم مثل من به زندگی فکر میکنه

پیرزن از کنارم رد میشه .. خیلی ساکته .. اون همیشه کم حرفه

درست مثل من .. مثل من تو دنیای واقعی . تو دنیای آدم ها ..

شاید هم پیرزن مثل من همیشه تو خودش حرف میزنه .. تو دنیای خودش ، تو زندگی خودش

زندگی پیرزن چیه ؟؟ اگه یه شب هیزم پیدا نکنه که آتیشش بزنه چی ؟

پیرزن از کنارم رد میشه .. و بعد دیگه نیست .. دیگه نمیبینمش

میترسم

از پیرزن

از دنیاش

از ساکت بودنش

از یه بغل هیزمش

میترسم .. اگه شب بیاد و کل زندگیمو با هیزم هاش به آتیش بکشه چی ؟

از نبودنی که یهو به بودن تبدیل میشه و ساکته میترسم

ساکته .. میترسم .. از سکوت میترسم

از خودم میترسم

از سکوتم میترسم

از دیوارهایی که دارن راه میرن میترسم

اگه یه روز از پیشم برن چی میشه ؟ سقف خونه میاد پایین ؟

یا شایدم سقف خونه پرواز کرد .. اونوقت اگه بارون اومد چی میشه ؟

چندمین شبیه پلک هام ، چشمامو بغل نکردن ؟؟ چندمین شبیه که توی خونم دارو نیست ؟

نمیدونم .. از کی تا حالا اینقدر ندونستم ؟؟

جلو آینه وامیستم اما چیزی نمیبینم .. من حتی سایه هم ندارم

دارم تبدیل میشم به پیرزن هیزم بغل !

ساکتم و هیچی از زندگی ندارم

دلم میخواد یه اینجا گرم باشه

دلم میخواد

یه روز بزنم بیرون و تموم شهر رو بگردم

بگردم دنبال شعرپاره هام

دنبال خط خطی هام

همه رو جمع کنم

یه بغل کاغذ تیره

بیارم و

دنیامو به آتیش بکشم

و با آتیشش یک شب گرم باشم

اره

من از زندگی

یه شب گرم میخوام...


امضا.شاه سیاه

۳ ۲

سر به هوا ترین

من همیشه دیر میرسیدم
به ایستگاه اتوبوس
به تاکسی خالی
به صف نانوایی
به سر کلاس
به برنامه درسی کنکورم
به اول سریال مورد علاقه ام
به حقم
به سهمم
به زندگی ام
به آرزوهایم..
آرزوهایم.....

دیر میرسیدم..
و وقتی میرسیدم یا تمام شده بود یا برای من بی ارزش بود...

من سر به هوا ترین پسر این دنیا بودم
بودم...
تا روزی که برایم بی ارزش نبود..

امضا.شاه سیاه
۱ ۳

دلم تنگ تو

برای چشم هایت

آن سرخی گونه هایت

صورت بی آرایشت

برای عطر نفس هایت

برای انرژی و هیجانت

من دلم تنگ شده

برای روزهایی که به من زندگی را بخشیدی

من دلم تنگ شده

برای باران

برای شنیدن صوت قرآن

برای نماز

برای خدا

برای وقتی که برایت شعر میبافتم از جنس گیسوانت

دلم تنگ شده

به وسعت دلتنگی یک شب

برای یک روز با تو بودن

برای یک ساعت زندگی کردن ..

یک دقیقه خندیدن

و یک ثانیه دفن شدن زیر خنده های خودت ..

من دلم تنگ شده

برای دستانت

برای شب هایت

حتی برای گریه هایت

که برایشان شانه بودم .. تکیه گاه بودم

من دلم تنگ شده

برای وقتی که دلت برای من تنگ میشد...



نثار شب هایی که می آمدی و مثل روز روشن بود و روزی که رفتی و مثل شب تاریک شد..


امضا.شاه سیاه

۰ ۴

دوست داشتن

نفس نکش برای اینکه زندگی کنی
اگر میخواهی زندگی کنی
دوست داشته باش
یک گل را
یک پنجره را
یک آسمان را
یک نفر را ..
دوست داشتن زندگی را زیبا میکند
به آن معنا میدهد
دوست داشتن زندگی را هموار میکند
آسان میکند
کاش کسی بود و ما را ده تا دوست داشت ..
کم .. بچگانه .. ساده
اما واقعی ..
باد را دوست داشتم .. رفت
آب را دوست داشتم .. رفت
آفتاب را دوست داشتم که آن هم رفت و جز گرمای موقتی اش رو پوستم چیز دیگری برایم نداشت
در نهایت
دوست داشتنی ها تمام شدند
و من
نفس زیاد داشتم برای زندگی اما دوست داشتن نداشتم..
دلم میخواست بیشتر زنده بودم و تمام آهنگ هایی که در قلبم ساخته بودم را
میدادم پخش کنند در کوچه های شهر
تا شاید
شاید باز دوست داشتن ها زنده شود..

امضا.شاه سیاه
۰ ۳

تولد من بعد خودکشی

چهاردهم آبان ..
در سکوت می آید .. خورشید را میگویم .. آرام و پیوسته می آید
نمیدانم چقدر طول کشیده .. نبودنت را میگویم .. اما تو هر لحظه آرام و پیوسته میروی ..
میروی و هوا دلم همیشه ابریست ..
هر شب طوفانی میشود و میبارد
دیشب بیشتر بود .. درست بعد از ساعت صفر .. بارید .. آنقدر بارید و آنقدر زیر باران ماندم که بد سرما خورده ام
هر قطره ای که میریخت
صدای تو بود
یاد تو بود
عقده جای خالی تو بود
بند نمی آمد که ..
مگر جای خالی ات پر شد ؟
مگر شد که یک شب بدون فکر تو باشد ؟
مگر شد که عادی باشی برایم ؟ مثل همه ؟ مگر شد ؟؟
هر بار و هر لحظه که از تو چهره خندان جدیدی دیدم
خدا را برای شاد بودنت شکر کردم
اما خدا هم گریه کرد
برای نبودنت
که هیچوقت نگفتی چرا ... چرا رفتی ..
هیچکس نفهمید تو چرا میرفتی اما همه فهمیدند من چرا مردم..
من مردم .. پس دیگر تولدی ندارم ..
تولد من مبارک نیست..
تولد من عجیب بوی فاسد کیک تولد چند سال پیشم را میدهد
در گذشته ها دفن شده ام
در تو دفن شده ام
من دلم برایت تنگ شده .. کاش میشد امروز بودنت را به من کادو میدادی ...
تبریک نمیخواهم .. کادو نمیخواهم .. روز خوب نمیخواهم من تولد نمیخواهم..
من تو را میخواهم...
😔


امضا.شاه سیاه

۰ ۲

سوال

سوالم از تو این است

حال بدون من خوب زندگی میکنی ؟؟

میگفتی شب ها دلت میگیرد .. همان شب هایی که میگفتی بی دلیل میروی و کنار پنجره اتاقت مینشینی و به بیرون خیره میشوی

چقدر کنجکاو بودم که بدانم تو دلت برای چه میگیرد .. برای که میگیرد ...

اما تو بحث را عوض میکردی

سوالم از تو این است

راحتی ؟ آرامش داری ؟ شب ها خوب میخوابی ؟؟

خدایی نکرده شب ها کابوس نمیبینی ؟؟ اصلا خوابت میبرد ؟؟


من این روزها خیلی دلتنگت شده ام .. خیال بودنت .. خیال داشتنت .. دیوانه ام کرده

حس میکنم کاری را نکرده ام .. حس میکنم به اندازه کافی دوستت نداشته ام ..

یا مثلا شاید من هیچوقت نداشتمت و این تنها یک خیال واهی بوده ..

حس میکنم این روزها بیشتر از هر روز دیگری پشت دیوار اتاقم هستی

من فرهاد شده ام .. مشت میکوبم به دیوار و و خرابش میکنم و دردش را حس نمیکنم به وعده رسیدن به تو..

این روزها هرشب قبل خواب و هر صبح بعد بیدار شدن تو را صدا میزنم

کجایی .. من کجا گمت کردم .. گمت کردم یا گمم کردی ؟؟

مجنون شده ام .. این روزها آنقدر با خودم حرف میزنم .. آنقدر در روی در و دیوار اتاقم تو را مینویسم

تو را میبویم .. تو را حس میکنم .. راه میروم .. از شمال اتاق به جنوب ، از شرق به غرب .. از ...

خیلی وقت است که قبله را فراموش کرده ام ..

تقدیر نمیدانست ، زندگی نمیدانست ، سرنوشت نمیدانست ، کنکور نمیدانست که من بی تو میمیرم

خدا که میدانست .. نمیدانست ؟؟


سوالم از تو این است

حالا راحتی ؟

حالا زنده ای ؟؟ کسی نیست به تو گیر بدهد که مراقب خودت باشی

کسی نیست که حالت را زورکی هم که شده خوب کند

انرژی مثبتت باشد با اینکه خودش پر شده باشد از منفی ها

کسی نباشد که زیادی .. خیلی زیاد دوستت داشته باشد

حالا

با این شرایط راحتی ؟؟

خوشبختی ؟؟

آرامی ؟


اگر آری .. باشد ..

باشد زیبا .. همین کافیست برای من

که برای یک بار هم که شده

من به دردت خوردم و شدم باعث آرامشت ..

که دور شوی و خوب شوی


فقط خوب باش تا همیشه

آرام باش تا همیشه

آرام باش و نفس بکش تا من زیر این مشتی خاک

آرام بخوابم...

آرامِ آرام ..


امضا.شاه سیاه

۱ ۲
هر چه تبر زدی مرا ، زخم نشد ، جوانه شد ...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان