شاه سیاه

روزنوشت های شاه سیاه شطرنج

و میرفتم

بی نظر به پشت سرم
بی شک
بی تردیدی
میرفتم
میرفتم چون ماندن دشوار بود
دلم میخواست پنهان شوم از تمام چشم ها
از تمام حرف ها
از تمام فکر ها
دلم میخواست تمام شوم
پاک شوم از تمام خاطره ها
دلم میخواست خاتمه دهم
به تمام فریاد ها
به تمام بی کسی ها
دلم میخواست برای آخرین بار زخم هایم را بخیه بزنم
بی آنکه دوباره عصبانی شوم و تمامشان را پاره کنم..
میرفتم
میرفتم چون تکرار رفتن از تکرار ماندن راحت تر بود
شاید این جواب سوال تمام صحنه های رفتن زندگی ام بود که هر شب
هر شب و هر روز و هر زمان خدا را صدا زدم برای یک جواب اما ...
میرفتم ..
از خودم رد شدم
دیدم که در مغزم چه جهنمی به پا شده
صدای خرت و خرت کفش هایم ، زمین سرد و ترک خورده زیر پایم را داد میزدند
من میدیدم که پشت هر دیوار ، پشت هر درخت کسی پنهان شده
پشت آن بوته ها .. حتی پشت همان دریاها :)
من میدیدم که هر لحظه مرگ نظاره گر من بود با آن خنجری که خودم هدیه دادمش !
از قلبم رد شدم
دیدم که چطور رد پای احساسات پاک شده بود
دیدم که چه سخت بود دیواره هایش
دیدم که زنان شالی کار در دریای قرمز خونم شمشیر میکارند
من غروب سیاه دلم را دیدم
دیدم و رفتم..
من از تو ، از خودم ، از تمام بی کسی هایم رد شدم و رفتم
من گریه دیوانه های حبس شده در خودم را دیدم
من ...
میرفتم..
هنوز هم میروم
چون ماندن یعنی بی هدف نفس کشیدن
و بی هدف نفس کشیدن یعنی مردن..

امضا . شاه سیاه
۲
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هر چه تبر زدی مرا ، زخم نشد ، جوانه شد ...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان