شاه سیاه

روزنوشت های شاه سیاه شطرنج

پاییز

پاییز را همیشه عاشقانه وصف کردند

زیبا ، پر از هوای دو نفره ، با غروب های دل انگیز و خلاصه یک فصل خوب برای شعر نوشتن :)

برای خیلی ها حال و هوای مدرسه و تخته سیاه و گچ های رنگی رنگی را می آورد

راستش را بخواهی ..

نم باران هر از گاهی اش می ارزد به هر لحظه دیگری از سال

می ارزد به چیدن یک سیب تابستانی

می ارزد به قهقهه های ساختگی آدم برفی زمستانی

می ارزد به نوروز بهاری ...

اما خب پاییز آنقدر ها هم که میگوند خوب نیست

پاییز غم دارد ..

در هر خیابان و پارک که قدم میگذاری انگار دخترکوچولوی درونت یک گچ سفید از مدرسه اش دزدیده و

دارد میکشد .. یک خط پا .. درست در همان پاتوق همیشگی بغض هایت .. خش .. خش .. خش ... خ..

آری برگ ها را میگویم ..

درست وسط پاییز با من بیا .. بیا به همان خیابان همیشگی .. سر صبح ... حدود ساعت چهار و نیم .. پنج ..

وقتی که هنوز رفتگر بیدار نشده که خیابان را تمیز کند .. بیا و ببین ضیافت برگ ها را که چه طلایی رنگ بودنشان را به رخ میکشند

آن هم وسط خیابان :)

بگذریم ... داشتم میگفتم .. در هر خیابان که قدم میگذاری

حس میکنی انگار کسی در آن لحظه اما سال ها قبل با تو همراه بوده ...

لبخند میزده و زیر چتر تو از باران فرار میکرده .. 

بانوی پاییزی من ، هر بارانی که می آید او هم می آید .. جلو چشمانم می رقصد

چه سمفونی زیبایی میشود ! رقص او و ترانه تکرار نشدنی و تکراری نشدنی باران ...

پاییز غم دارد ..

مثل آن سربازی که وقتی میخندید ، تیر خورد و حال زخمی است ...

میدانی غمش کجاست ؟؟

نه درد تیر

نه مرگ

نه..

غمش آنجاست که یادش رفته بود قبل پوشیدن پوتین هایش ، نامه اش را برای معشوقه اش پست کند ..

آری پاییز غم دارد .. آنقدر زیاد که میشود سال ها نوشت و جلویش سه نقطه گذاشت

و خدا میداند که پشت این سه نقطه ها سی سال خاطره دفن شده ...

پاییز من .. پاییز کوچک من .. پاییز طلایی من

لطفا بیخیال این غم ها شو

از کوچه پس کوچه های شهر بگذر

و سوت بزن برای خودت ..

مثل همان پسرک سربه هوایی که امروز به زورکی کچلش کردند و به اجبار راهی مدرسه شد!

مثل همان باش ...

و دعوت مرا به یک چایی در وسط یکی از همان باران های دلچسبت بپذیر ..


امضا.شاه سیاه..

۰ ۲
هر چه تبر زدی مرا ، زخم نشد ، جوانه شد ...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان