نمیدونم دلم از زندگی چی میخواد
کنار یه دفتر با پر از خط های سیاه نشستم
نمیدونم دلم از زندگی چی میخواد
نمیدونم خودم از زندگی چی میخوام
موندم .. تو خودم . تو لحظه . تو زمان . تو گذشته
یهو یه پیرزن با یه بغل هیزم از کنارم رد میشه
هیچی از زندگی نداره .. حتی سایه هم نداره ..
پیرزن از زندگی چی میخواد ؟
یه بغل پر از هیزم برای گرم نگه داشتن کلبه اش ؟
شاید ...
شاید هم تموم زندگیش همون یه بغل هیزمه که هر شب اونو به آتیش میکشه
و با ذره ذره خاکستر شدنش اونم مثل من به زندگی فکر میکنه
پیرزن از کنارم رد میشه .. خیلی ساکته .. اون همیشه کم حرفه
درست مثل من .. مثل من تو دنیای واقعی . تو دنیای آدم ها ..
شاید هم پیرزن مثل من همیشه تو خودش حرف میزنه .. تو دنیای خودش ، تو زندگی خودش
زندگی پیرزن چیه ؟؟ اگه یه شب هیزم پیدا نکنه که آتیشش بزنه چی ؟
پیرزن از کنارم رد میشه .. و بعد دیگه نیست .. دیگه نمیبینمش
میترسم
از پیرزن
از دنیاش
از ساکت بودنش
از یه بغل هیزمش
میترسم .. اگه شب بیاد و کل زندگیمو با هیزم هاش به آتیش بکشه چی ؟
از نبودنی که یهو به بودن تبدیل میشه و ساکته میترسم
ساکته .. میترسم .. از سکوت میترسم
از خودم میترسم
از سکوتم میترسم
از دیوارهایی که دارن راه میرن میترسم
اگه یه روز از پیشم برن چی میشه ؟ سقف خونه میاد پایین ؟
یا شایدم سقف خونه پرواز کرد .. اونوقت اگه بارون اومد چی میشه ؟
چندمین شبیه پلک هام ، چشمامو بغل نکردن ؟؟ چندمین شبیه که توی خونم دارو نیست ؟
نمیدونم .. از کی تا حالا اینقدر ندونستم ؟؟
جلو آینه وامیستم اما چیزی نمیبینم .. من حتی سایه هم ندارم
دارم تبدیل میشم به پیرزن هیزم بغل !
ساکتم و هیچی از زندگی ندارم
دلم میخواد یه اینجا گرم باشه
دلم میخواد
یه روز بزنم بیرون و تموم شهر رو بگردم
بگردم دنبال شعرپاره هام
دنبال خط خطی هام
همه رو جمع کنم
یه بغل کاغذ تیره
بیارم و
دنیامو به آتیش بکشم
و با آتیشش یک شب گرم باشم
اره
من از زندگی
یه شب گرم میخوام...
امضا.شاه سیاه
برای چشم هایت
آن سرخی گونه هایت
صورت بی آرایشت
برای عطر نفس هایت
برای انرژی و هیجانت
من دلم تنگ شده
برای روزهایی که به من زندگی را بخشیدی
من دلم تنگ شده
برای باران
برای شنیدن صوت قرآن
برای نماز
برای خدا
برای وقتی که برایت شعر میبافتم از جنس گیسوانت
دلم تنگ شده
به وسعت دلتنگی یک شب
برای یک روز با تو بودن
برای یک ساعت زندگی کردن ..
یک دقیقه خندیدن
و یک ثانیه دفن شدن زیر خنده های خودت ..
من دلم تنگ شده
برای دستانت
برای شب هایت
حتی برای گریه هایت
که برایشان شانه بودم .. تکیه گاه بودم
من دلم تنگ شده
برای وقتی که دلت برای من تنگ میشد...
نثار شب هایی که می آمدی و مثل روز روشن بود و روزی که رفتی و مثل شب تاریک شد..
امضا.شاه سیاه
چهاردهم آبان ..
در سکوت می آید .. خورشید را میگویم .. آرام و پیوسته می آید
نمیدانم چقدر طول کشیده .. نبودنت را میگویم .. اما تو هر لحظه آرام و پیوسته میروی ..
میروی و هوا دلم همیشه ابریست ..
هر شب طوفانی میشود و میبارد
دیشب بیشتر بود .. درست بعد از ساعت صفر .. بارید .. آنقدر بارید و آنقدر زیر باران ماندم که بد سرما خورده ام
هر قطره ای که میریخت
صدای تو بود
یاد تو بود
عقده جای خالی تو بود
بند نمی آمد که ..
مگر جای خالی ات پر شد ؟
مگر شد که یک شب بدون فکر تو باشد ؟
مگر شد که عادی باشی برایم ؟ مثل همه ؟ مگر شد ؟؟
هر بار و هر لحظه که از تو چهره خندان جدیدی دیدم
خدا را برای شاد بودنت شکر کردم
اما خدا هم گریه کرد
برای نبودنت
که هیچوقت نگفتی چرا ... چرا رفتی ..
هیچکس نفهمید تو چرا میرفتی اما همه فهمیدند من چرا مردم..
من مردم .. پس دیگر تولدی ندارم ..
تولد من مبارک نیست..
تولد من عجیب بوی فاسد کیک تولد چند سال پیشم را میدهد
در گذشته ها دفن شده ام
در تو دفن شده ام
من دلم برایت تنگ شده .. کاش میشد امروز بودنت را به من کادو میدادی ...
تبریک نمیخواهم .. کادو نمیخواهم .. روز خوب نمیخواهم من تولد نمیخواهم..
من تو را میخواهم...
😔
امضا.شاه سیاه
سوالم از تو این است
حال بدون من خوب زندگی میکنی ؟؟
میگفتی شب ها دلت میگیرد .. همان شب هایی که میگفتی بی دلیل میروی و کنار پنجره اتاقت مینشینی و به بیرون خیره میشوی
چقدر کنجکاو بودم که بدانم تو دلت برای چه میگیرد .. برای که میگیرد ...
اما تو بحث را عوض میکردی
سوالم از تو این است
راحتی ؟ آرامش داری ؟ شب ها خوب میخوابی ؟؟
خدایی نکرده شب ها کابوس نمیبینی ؟؟ اصلا خوابت میبرد ؟؟
من این روزها خیلی دلتنگت شده ام .. خیال بودنت .. خیال داشتنت .. دیوانه ام کرده
حس میکنم کاری را نکرده ام .. حس میکنم به اندازه کافی دوستت نداشته ام ..
یا مثلا شاید من هیچوقت نداشتمت و این تنها یک خیال واهی بوده ..
حس میکنم این روزها بیشتر از هر روز دیگری پشت دیوار اتاقم هستی
من فرهاد شده ام .. مشت میکوبم به دیوار و و خرابش میکنم و دردش را حس نمیکنم به وعده رسیدن به تو..
این روزها هرشب قبل خواب و هر صبح بعد بیدار شدن تو را صدا میزنم
کجایی .. من کجا گمت کردم .. گمت کردم یا گمم کردی ؟؟
مجنون شده ام .. این روزها آنقدر با خودم حرف میزنم .. آنقدر در روی در و دیوار اتاقم تو را مینویسم
تو را میبویم .. تو را حس میکنم .. راه میروم .. از شمال اتاق به جنوب ، از شرق به غرب .. از ...
خیلی وقت است که قبله را فراموش کرده ام ..
تقدیر نمیدانست ، زندگی نمیدانست ، سرنوشت نمیدانست ، کنکور نمیدانست که من بی تو میمیرم
خدا که میدانست .. نمیدانست ؟؟
سوالم از تو این است
حالا راحتی ؟
حالا زنده ای ؟؟ کسی نیست به تو گیر بدهد که مراقب خودت باشی
کسی نیست که حالت را زورکی هم که شده خوب کند
انرژی مثبتت باشد با اینکه خودش پر شده باشد از منفی ها
کسی نباشد که زیادی .. خیلی زیاد دوستت داشته باشد
حالا
با این شرایط راحتی ؟؟
خوشبختی ؟؟
آرامی ؟
اگر آری .. باشد ..
باشد زیبا .. همین کافیست برای من
که برای یک بار هم که شده
من به دردت خوردم و شدم باعث آرامشت ..
که دور شوی و خوب شوی
فقط خوب باش تا همیشه
آرام باش تا همیشه
آرام باش و نفس بکش تا من زیر این مشتی خاک
آرام بخوابم...
آرامِ آرام ..
امضا.شاه سیاه