چهارشنبه ۱۲ دی ۹۷
آدما توی طول زندگی عوض میشن
یادمه یه زمانی خیلی دوست داشتم گیتار بزنم
از اونجایی که بودجه کافی برای خرید ساز و رفتن به کلاس نداشتم این دوست داشتن به صورت یک آرزو توی قلب من مونده بود تا اینکه یه شب خیلی اتفاقی کسی از فامیل به من پیشنهاد کرد که بیا بهت ساز یاد بدم ! اما گیتار نه .. سه تار !
خب زیاد جالب نبود اما میشد یه تجربه جدید باشه .. قبول کردم و وارد دنیای موسیقی شدم .. 12 سالم بود تا اون وقت و خیلی بعد از اون هر چیزی از موسیقی و احساس و عشق شنیده بودم صرفا یه سری داستان ساده بود که خیلی ساده از روشون رد میشدم .. نمیدونستم وقتی صدا زیر و بم میشه وقتی خواننده یه تیکه از آهنگ رو میکشه چه قصدی داره .. نمیدونستم چرا وقتی استادم مینواخت اشک میریخت
بچه بودم و شیطون .. همش دنبال خرابکاری بودم .. دنبال این بودم که فلان کامپیوتر رو داشته باشم یا فلان بازی کامپیوتری رو نصب کنم
مغز من فقط دنبال یادگیری کامپیوتر بود .. درست مثل یه ربات .. من احساس رو نمیفهمیدم
آدما توی طول زندگی عوض میشن
بزرگتر که شدم و با کامپیوتر اونقدر کار کردم که تونستم یه گیتار بخرم و این وقتی بود که دیگه چند سالی میشد سمت سه تار نرفته بودم ازش زده شده بودم .. گیتار که خریدم فهمیدم اونی نیست که میخواستم .. خیلی سخت بود و حتما نیاز بود که کلاس برم و یه روز که دلم گرفته بود و همه مشکلاتم رو بهانه کرده بودم برای اینکه درس نخونم رفتم سراغ جعبه قدیمی سه تار .. درش آوردم ، خیلی پوسیده بود .. اما هنوز کار میکرد .. یه قطعه رو زدم .. یکی دیگه .. یکی دیگه ... نمیدونم چرا داشتم اشک میریختم .. شاید عوض شده بودم .. شاید دیده بودم که آدما چقدر با شور و علاقه میان و با نامردی میرن ... حالا منم شبیه سه تارم شده بودم ... سه تاری که با شور و علاقه رفتم پیشش و با نامردی گذاشتمش کنار
دل من و دل سه تارم الان یه جور بود ... زخم داشت و من با مضرابم داشتم اون زخم ها رو میکندم ..
آدما توی طول زندگی عوض میشن
شاید الان اینی هستم که باشم .. یه آدم بازنده و همه چی باخته که فکر میکنه دیگه هیچی برای ادامه نداره و به قول خودش هیچ دلیلی برای نفس کشیدن نداره ولی چند سال بعد مطمئنم من باز هستم و باز هستم و باز دنبال یه چیز دیگه ام ... مثل الان که دنبال نابودی خودمم !
این زندگی ادامه داره .. هیچ چیزی نیست که نمونه . هیچ چیزی پیدا نمیشه که همیشگی باشه .. این جریان رفت و آمد ها ، تبدیل لبخند به اشک و تبدیل اشک به قهقهه ، خواب و بیداری ، بالا و پایین ها .. همین چیز ها زندگی رو میسازه و تو توی این مسیر خیلی چیزا رو یاد میگیری
خیلی چیزایی که فکر میکنی الان برات ضرر داره یا بی معنی هستش چند سال بعد پی میبری اون کار ، کار درستی بوده برات ...
و خیلی چیزهایی که میخوای و نمیتونی بهش برسی چند سال دیگه حالا یا با لجاجت برسی و یا خود به خود برسه به دستت میفهمی نه .. اونی نبوده که میخوای ...
آدما توی طول زندگی عوض میشن
خب زیاد جالب نبود اما میشد یه تجربه جدید باشه .. قبول کردم و وارد دنیای موسیقی شدم .. 12 سالم بود تا اون وقت و خیلی بعد از اون هر چیزی از موسیقی و احساس و عشق شنیده بودم صرفا یه سری داستان ساده بود که خیلی ساده از روشون رد میشدم .. نمیدونستم وقتی صدا زیر و بم میشه وقتی خواننده یه تیکه از آهنگ رو میکشه چه قصدی داره .. نمیدونستم چرا وقتی استادم مینواخت اشک میریخت
بچه بودم و شیطون .. همش دنبال خرابکاری بودم .. دنبال این بودم که فلان کامپیوتر رو داشته باشم یا فلان بازی کامپیوتری رو نصب کنم
مغز من فقط دنبال یادگیری کامپیوتر بود .. درست مثل یه ربات .. من احساس رو نمیفهمیدم
آدما توی طول زندگی عوض میشن
بزرگتر که شدم و با کامپیوتر اونقدر کار کردم که تونستم یه گیتار بخرم و این وقتی بود که دیگه چند سالی میشد سمت سه تار نرفته بودم ازش زده شده بودم .. گیتار که خریدم فهمیدم اونی نیست که میخواستم .. خیلی سخت بود و حتما نیاز بود که کلاس برم و یه روز که دلم گرفته بود و همه مشکلاتم رو بهانه کرده بودم برای اینکه درس نخونم رفتم سراغ جعبه قدیمی سه تار .. درش آوردم ، خیلی پوسیده بود .. اما هنوز کار میکرد .. یه قطعه رو زدم .. یکی دیگه .. یکی دیگه ... نمیدونم چرا داشتم اشک میریختم .. شاید عوض شده بودم .. شاید دیده بودم که آدما چقدر با شور و علاقه میان و با نامردی میرن ... حالا منم شبیه سه تارم شده بودم ... سه تاری که با شور و علاقه رفتم پیشش و با نامردی گذاشتمش کنار
دل من و دل سه تارم الان یه جور بود ... زخم داشت و من با مضرابم داشتم اون زخم ها رو میکندم ..
آدما توی طول زندگی عوض میشن
شاید الان اینی هستم که باشم .. یه آدم بازنده و همه چی باخته که فکر میکنه دیگه هیچی برای ادامه نداره و به قول خودش هیچ دلیلی برای نفس کشیدن نداره ولی چند سال بعد مطمئنم من باز هستم و باز هستم و باز دنبال یه چیز دیگه ام ... مثل الان که دنبال نابودی خودمم !
این زندگی ادامه داره .. هیچ چیزی نیست که نمونه . هیچ چیزی پیدا نمیشه که همیشگی باشه .. این جریان رفت و آمد ها ، تبدیل لبخند به اشک و تبدیل اشک به قهقهه ، خواب و بیداری ، بالا و پایین ها .. همین چیز ها زندگی رو میسازه و تو توی این مسیر خیلی چیزا رو یاد میگیری
خیلی چیزایی که فکر میکنی الان برات ضرر داره یا بی معنی هستش چند سال بعد پی میبری اون کار ، کار درستی بوده برات ...
و خیلی چیزهایی که میخوای و نمیتونی بهش برسی چند سال دیگه حالا یا با لجاجت برسی و یا خود به خود برسه به دستت میفهمی نه .. اونی نبوده که میخوای ...
آدما توی طول زندگی عوض میشن
فکر ها عوض میشه
علاقه ها عوض میشه
عشق ها عوض میشه
این دنیا همینه
عوض شدن و تکامل یافتن
امضا.شاه سیاه.
علاقه ها عوض میشه
عشق ها عوض میشه
این دنیا همینه
عوض شدن و تکامل یافتن
امضا.شاه سیاه.