شاه سیاه

روزنوشت های شاه سیاه شطرنج

تو منو نمیشناسی

تو منو نمیشناسی..
من معمولی نیستم مثل همه نیستم
تو منو نمیشناسی
من
از یه دنیای دیگه ام
که هیچ سازگاری با این دنیا ندارم
تو منو نمیشناسی
من تو این دنیای لعنتی
همیشه با حس حسرت و نرسیدن بزرگ شدم
من گریه هامو خوردم تا رشد کردم
من دست تنهایی هامو گرفتم تا گم نشم
پشت من کسی نبود
من صفر بودم
آغاز پر ریسکی بودم که از ترس خنجر سایه های پشت سرم
همیشه مجبور شدم سرم سمت پشت سرم باشه
و همین باعث شد بازم همیشه حسرت چیزایی که میگذره رو بخورم
چون جلوم رو ندیدم
من با بی کسی جلو رفتم
من با سردی و لمس انگشتایه دست و پاهام روز و شب رو گذروندم
تو منو نمیشناسی
من سرطانم
یه غده چرکین پر از افسردگی
من
عادت دارم
به بغض و سکوت
به گریه کردن زیر پتو
و باز دوباره بیدار شدن
ولی غرق توی دوز بالایی از قرص ها
من عادت دارم به کما
به این که برم
که بیای
که بگی
همون حرف های همیشگی رو
عادت دارم
به خود زنگ زده ام
من بیست ساله دارم میکشم ..
بیست ساله دارم هر روزشو میمیرم
بیست سال..
تو منو نمیشناسی
من اونی نیستم که تو فکر تو هستش
من اونی ام که توی فکر هیچکس نیست

امضا.شاه سیاه
۰ ۲

تکامل یافتن

آدما توی طول زندگی عوض میشن
یادمه یه زمانی خیلی دوست داشتم گیتار بزنم
از اونجایی که بودجه کافی برای خرید ساز و رفتن به کلاس نداشتم این دوست داشتن به صورت یک آرزو توی قلب من مونده بود تا اینکه یه شب خیلی اتفاقی کسی از فامیل به من پیشنهاد کرد که بیا بهت ساز یاد بدم ! اما گیتار نه .. سه تار !
خب زیاد جالب نبود اما میشد یه تجربه جدید باشه .. قبول کردم و وارد دنیای موسیقی شدم .. 12 سالم بود تا اون وقت و خیلی بعد از اون هر چیزی از موسیقی و احساس و عشق شنیده بودم صرفا یه سری داستان ساده بود که خیلی ساده از روشون رد میشدم .. نمیدونستم وقتی صدا زیر و بم میشه وقتی خواننده یه تیکه از آهنگ رو میکشه چه قصدی داره .. نمیدونستم چرا وقتی استادم مینواخت اشک میریخت
بچه بودم و شیطون .. همش دنبال خرابکاری بودم .. دنبال این بودم که فلان کامپیوتر رو داشته باشم یا فلان بازی کامپیوتری رو نصب کنم
مغز من فقط دنبال یادگیری کامپیوتر بود .. درست مثل یه ربات .. من احساس رو نمیفهمیدم
آدما توی طول زندگی عوض میشن
بزرگتر که شدم و با کامپیوتر اونقدر کار کردم که تونستم یه گیتار بخرم و این وقتی بود که دیگه چند سالی میشد سمت سه تار نرفته بودم ازش زده شده بودم .. گیتار که خریدم فهمیدم اونی نیست که میخواستم .. خیلی سخت بود و حتما نیاز بود که کلاس برم و یه روز که دلم گرفته بود و همه مشکلاتم رو بهانه کرده بودم برای اینکه درس نخونم رفتم سراغ جعبه قدیمی سه تار .. درش آوردم ، خیلی پوسیده بود .. اما هنوز کار میکرد .. یه قطعه رو زدم .. یکی دیگه .. یکی دیگه ... نمیدونم چرا داشتم اشک میریختم .. شاید عوض شده بودم .. شاید دیده بودم که آدما چقدر با شور و علاقه میان و با نامردی میرن ... حالا منم شبیه سه تارم شده بودم ... سه تاری که با شور و علاقه رفتم پیشش و با نامردی گذاشتمش کنار
دل من و دل سه تارم الان یه جور بود ... زخم داشت و من با مضرابم داشتم اون زخم ها رو میکندم ..
آدما توی طول زندگی عوض میشن
شاید الان اینی هستم که باشم .. یه آدم بازنده و همه چی باخته که فکر میکنه دیگه هیچی برای ادامه نداره و به قول خودش هیچ دلیلی برای نفس کشیدن نداره ولی چند سال بعد مطمئنم من باز هستم و باز هستم و باز دنبال یه چیز دیگه ام ... مثل الان که دنبال نابودی خودمم !
این زندگی ادامه داره .. هیچ چیزی نیست که نمونه . هیچ چیزی پیدا نمیشه که همیشگی باشه .. این جریان رفت و آمد ها ، تبدیل لبخند به اشک و تبدیل اشک به قهقهه ، خواب و بیداری ، بالا و پایین ها .. همین چیز ها زندگی رو میسازه و تو توی این مسیر خیلی چیزا رو یاد میگیری
خیلی چیزایی که فکر میکنی الان برات ضرر داره یا بی معنی هستش چند سال بعد پی میبری اون کار ، کار درستی بوده برات ...
و خیلی چیزهایی که میخوای و نمیتونی بهش برسی چند سال دیگه حالا یا با لجاجت برسی و یا خود به خود برسه به دستت میفهمی نه .. اونی نبوده که میخوای ...

آدما توی طول زندگی عوض میشن
فکر ها عوض میشه
علاقه ها عوض میشه
عشق ها عوض میشه
این دنیا همینه
عوض شدن و تکامل یافتن

امضا.شاه سیاه.
۰ ۱
هر چه تبر زدی مرا ، زخم نشد ، جوانه شد ...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان