شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
دلم ...
نه نه ... دل دیگر نه ..
چیزی در سینه ام گرفته .. مثل یک دست که از عصبانیت مشت شده ..
دل دیگر نه .. دل ، گرفتن ها را گرفته .. اصلا دیگر دل وجود ندارد .. این روز ها شده فقط یک نقطه تاریک در اعماق سیاهی های درون من ..
فارغ از روز و شب ها ، فارغ از سرد و گرم شدن ها ، فارغ از مشکلات و خوشبختی ها و فارغ از تمام تضاد های زشت و زیبای دنیا
دراز کشیده ام روی تخت و چشم دوخته ام به آسمانی که برای من محدود شده به یک سقف سپید و عاری از هر گونه زیبایی
فکر میکنم به زندان هایی که در آنها حبس کشیده ام
مثل همین اتاق ، مثل همین مغزم ، مثل همین دنیا ، مثل همین جسم بی قرار و پر از تنش و استرسم ..
چیزی مثل یک وزنه روی ریه هایم سنگینی میکند ، انگار که یک مردنظامی پایش را روی من فشار میدهد .. او عصبانیست :)
باور کن دیوانه نشده ام .. شاید نمیدانم این حس چیست .. شاید نمیدانم کیست .. شاید مات و مبهوتم
اما هنوز مثل یک انسان عاقل دلم گریه میخواهد .. هنوز لا به لای هق هق ها نفس میکشم به تحتانی ترین قسمت ریه هایم
نفس هایی که این روزها سمی تر از هر سمی برایم هستند..
موسیقی پخش میشود .. درست مثل یک حادثه .. مثل یک اتفاق .. پخش میشود و سرعت سیل اشک هایم را بیشتر میکند
چقدر خوب است که تنها هستم و کسی گریه این مرد را نمیبیند ... کسی گریه پادشاه را نمیبیند ..
چه خوب است که کسی نیست ببیند تاج این شاه سیاه افتاده است ..
و چقدر سخت است درست در میان شوخ طبعی و لبخند های آدم ها خودت را مخفی کنی .. خود واقعی ات را
به خاطر اینکه نپرسند چرا .. نپرسند چگونه .. نفهمند چه شد و نفهمند چه گذشت بر این کوه اندوه و غم ..
پیانو مینوازد .. من را .. گذشته را .. فراز و نشیب هایش را .. آدم ها و جای خالیشان را ..
مینوازد و نمیداند این موسیقی همیشه برای من یادآور زخم های عمیقی بود به روی قلبم ... قلبی که دیگر نیست ..
چرا این پیانو مکث نمیکند تا فرصتی برای زنده بودن داشته باشم ؟...
کاش این ساعت بایستد تا من بتوانم در فراغ زمان بفهمم از این همه کندوکاو در گذشته چه میخواهم ؟
چرا اینقدر ورق میزنم و میگردم .. چرا بیخودی حالم را خراب میکنم .. چرا ...
این که همه اش تکراریست ... پر شده .. پر از رفتن ها .. پر از باختن ها .. پر از شکست ها .. پر از مات شدن ها ..
دنبال چه چیزی میگردم ؟؟
ناگهان جلوی چشمانم رژه میروند .. آدم ها .. هیولاهای درونم .. حتی دفتری که افسرده شد از بس برایش گفتم از زندگی ام ..
دختری پیانو میزند
پسری کنج اتاق خانه مادربزرگش قایم شده و یواشکی و هم وزن بارش باران گریه میکند
کسی مدام در گوشم میگوید میکشمت
آنجاست .. سمبل موفقیت ها و پیروزی ها هم هست .. درست سمت چپ چشم راستم قرار دارد و به زودی محو میشود
چه رژه پرابهتی .. چه نظمی .. چه جمعیتی ..
تمام آن پنج هزار بیمار روانی هم هستند .. کف میزنند و سوت میکشند و ناگهان یکی شان اشتباهی پایش روی یک صابون لیز میخورد
زمین میخورد و تمام تعادل تمام آنهایی که رژه میروند بهم میخورد و همه یکهو میریزند ..
میریزند .. یک سقوط بی پایان .. یک ترس بی نهایت .. یک فریاد ابدی
میبینم که چطور از چشم نوازنده پیانو می افتم ... می افتم درست روی کلید سیاه و زمختی که فشار دادنش هم آدم را غمگین میکند چه برسد به صدایش ..
میبینم که چطور موفقیت ها از من ناامید میشوند و میروند
میبینم که چطور صابون ها جیغ میکشند و فرار میکنند از لیز خوردن ...
همهمه ایی شده .. مثل یک جنگ و آشوب در دلم .. دل که نه .. همان نقطه سیاه اعماق درونم ..
جایی که فریاد میزنم اما صدایی نیست .. گوشی برای شنیدن نیست ...
طاقت این طوفان را نخواهم داشت ... به زودی از درون منفجر خواهم شد ... خیلی زود ... خیلی زود رفتنی میشوم ...
کاش تمام بشود .. کاش تمام بشوم
مثل همین تابستانی که رفت
خورشید رفت
گرما رفت
و یک غروب سرد زعفرانی رنگ را گذاشت به عنوان یادگاری
بی خداحافظی .. بدون هیچ نوید به برگشتنی ...
من از خداحافظی ها متنفرم ...
من از رفتن ها متنفرم ...
و فردا پاییز است .. پاییز من .. پاییز می آید تا برایم یادآور تلخی ها باشد .. یادآور سیاهی ها .. قدم زدن در خیابان های تاریک و صدای غریب اذان..
می آید و من میدانم که دیگر رفتنی ام ...
اما از این رفتن متنفر نیستم .. چون میدانم دیگر آشفته نیستم .. دیگر دلتنگ نیستم ..
تمام میشوم
ناگهانی
مثل همین آخرین روز سرد تابستانی....
شاه سیاه . 31 شهریور ماه 97