شاه سیاه

روزنوشت های شاه سیاه شطرنج

سد

ساعت حوالی پنج عصر

کوچه های خالی از عبور آدم ها

درختان پاییزی در سکوت

به پنجره خانه ها خیره میشوم

در هر کدام روشنایی به چشم میخورد

لبخند آدم ها را میشنوم

روزمرگی هایشان را حس میکنم

زندگی هایشان را میبینم

کف خیابان سرد

کفش هایم خسته از راه رفتن

دست در جیب و دل لرزان

من

خسته ام از

مرور همیشه تو


-شاه سیاه

۰ ۲

سرد فیروزه ای

عبور میکنم
از خودم
از تو
از ثانیه های گیر افتاده
عبور میکنم
مثل یک روح
از تمام دیوارهای آهنی قلعه تاریکم
فرار میکنم
از خودم
از تو
از ساعت های تکراری
از این تن پر از زخم و درد
رها میشوم
از خودم
از تو
از این فشار
من در این من پر از فکر و خیال
زنگ زده ام
من در پشت این حصار پنجره سرد فیروزه ای
نگاه میکنم
به خودم
به تو
به دست هایی که در آغوشت جا گذاشته ام
گیر افتاده ام
داخل یک اتاق سه در چهار
پشت همین پنجره فیروزه ای
خیره شده ام
به خودم
به تو
به یک رفتن
به جای خالی دلیل
به بغض نارنجی خورشید
به مراسم خاکسپاری باشکوه دلی که
اجازه تپیدنش در دست تو بود.

امضا.شاه سیاه
۰ ۲

چشمانم میسوزند ، از سرماست ؟

ساعت 4 صبح
من ، لبه پشت بام خانه مان ، هوا سرد و صاف ..
طلوع نزدیک است .. غروب من نیز هم ..
به همه جا دید دارم .. خیابان ها خلوت .. بی هیچ رفت و آمدی
همه خسته از بیدارن شدن و هیچ چراغی روشن نیست ..
و من..
مهره ها را میچینم
دوباره بازی میکنم
دوباره دوباره دوباره ..
گفته اگر بازی را ببرم میتوانم بپرم !
دوباره بازی میکنیم .. لعنتی .. همه اش مساوی میشود ..
باید یک برنده ایی باشد .. اما انگار من در لبه پرتگاه چاقو نشسته ام .. ماندن چه دردناک و افتادن چه تاریک...
بهم میزنم مهره ها را .. پاهایم را در هوا معلق میکنم و دراز میکشم .. لبه پشت بام مرا بغل میکند و من هوا را
من .. مرحله آخر نهنگ آبی هستم !
در من یک سقوط بی فرود همیشه جریان دارد
مثل رود ، مثل آب ، مثل باد
به آسمان صورتی مانند که صبح بودن را جار میزند خیره میشوم
ستاره ها دانه دانه محو میشوند و صبح میشود ..
بی سر و صدا ..
می آید بی انکه بداند اصلا آیا کسی منتظر او هست؟
چشمانم میسوزد .. بی خبر ..
هوا سرد است .. سرد است و جنون آمیز
چشمانم میسوزد .. از سردی هواست ؟
سرما خورده ام ؟
خواب هایم کو ؟
مگر من خواب نیستم ؟
خیره میشوم به آسمان صورتی رو به رویم ... کسی آن بالا مرا میبیند ؟
شاید کسی هم خیره شده به آسمان تاریک رو به رویش !
لا به لای تکه ابر ها دنبال چیزی ام ..
دنبال یک روز
که بیدار شوم و ببینم تمام این ها خواب بوده
بیدار شوم .. در یک دنیای دیگر .. یک دنیای جدید
شاید مثلا با خانواده در حال سفر به شمال باشیم و باران گرفته باشد و بابا مدام شوخی کند ..
شاید مثلا پسرکی فقیر باشم که از دار دنیا پیانو نواختن بلد است و در یک رستورانی مینوازد .. در شبی که تولد دختری است..
یک دختر درست مثل پرنسس .. و خیره شده باشد به من .. به ملودی عاشقانه ایی که برایش میزنم ..
شاید مثلا کسی باشم که ماشه را میکشد ..
شاید در دنیای جدیدم کسی باشم که کمی .. شاید کمی میخندد !
خنده از روی موفقیت کاری .. خنده از شوخی کسی .. خنده از خنده کسی !
در دنباله ستاره هایی که محو شد دنبال یک روز ام .. یک روز با یک دنیای جدید
که دیگر مجبور نباشم سوزش چشمانم را بیاندازم گردن سردی هوا :)

امضا . شاه سیاه.
۰ ۲

آخرین نفس

امشب برای هزار و یکمین بار و البته آخرین بار مرورت کردم
مثل همیشه
خوب هستی و جگرسوز
و حال
در آتش این حس قلبی میسوزم
دلم باران میخواهد
بزند و مرا خاموش کند
خاکستر شوم
یک مشت خاکستر خیس
دوست دارم نفس بکشم
تمام ریه هایم را پر کنم از حس تو
و یک آن بروم زیر آب
برای همیشه نه
بعد از مدتی بیایم روی آب
با نبضی که نزند
با بغضی که ترکیده باشد
با عاشقی که مرده باشد
دلم میخواهد خدا ببیند
شوخی نبود
دوست داشتن تو
آخر میدانی
لعنتی
من تو را از خدا خواسته بودم...
آرزوی من
برآورده نشدی..
بر خلاف حرف هایت
و من امروز
شاه سیاه
در این بازی شطرنج مات میشوم
آخرین نفس را میکشم و چشمانم را میبندم
تیر خلاص را بزن
و رهایم کن..

بگذار تمام شوم
و دیگر حس نکنم
چقدر عاشقت هستم و این جای خالی چقدر آزارم میدهد...
بگذار
آخرین نفس را
با لبخند تو تمام کنم
لبخند بزن زیبا
لبخند بزن و ماشه را بکش
بانو...

امضا.شاه سیاه
۰ ۲

پاییز

پاییز را همیشه عاشقانه وصف کردند

زیبا ، پر از هوای دو نفره ، با غروب های دل انگیز و خلاصه یک فصل خوب برای شعر نوشتن :)

برای خیلی ها حال و هوای مدرسه و تخته سیاه و گچ های رنگی رنگی را می آورد

راستش را بخواهی ..

نم باران هر از گاهی اش می ارزد به هر لحظه دیگری از سال

می ارزد به چیدن یک سیب تابستانی

می ارزد به قهقهه های ساختگی آدم برفی زمستانی

می ارزد به نوروز بهاری ...

اما خب پاییز آنقدر ها هم که میگوند خوب نیست

پاییز غم دارد ..

در هر خیابان و پارک که قدم میگذاری انگار دخترکوچولوی درونت یک گچ سفید از مدرسه اش دزدیده و

دارد میکشد .. یک خط پا .. درست در همان پاتوق همیشگی بغض هایت .. خش .. خش .. خش ... خ..

آری برگ ها را میگویم ..

درست وسط پاییز با من بیا .. بیا به همان خیابان همیشگی .. سر صبح ... حدود ساعت چهار و نیم .. پنج ..

وقتی که هنوز رفتگر بیدار نشده که خیابان را تمیز کند .. بیا و ببین ضیافت برگ ها را که چه طلایی رنگ بودنشان را به رخ میکشند

آن هم وسط خیابان :)

بگذریم ... داشتم میگفتم .. در هر خیابان که قدم میگذاری

حس میکنی انگار کسی در آن لحظه اما سال ها قبل با تو همراه بوده ...

لبخند میزده و زیر چتر تو از باران فرار میکرده .. 

بانوی پاییزی من ، هر بارانی که می آید او هم می آید .. جلو چشمانم می رقصد

چه سمفونی زیبایی میشود ! رقص او و ترانه تکرار نشدنی و تکراری نشدنی باران ...

پاییز غم دارد ..

مثل آن سربازی که وقتی میخندید ، تیر خورد و حال زخمی است ...

میدانی غمش کجاست ؟؟

نه درد تیر

نه مرگ

نه..

غمش آنجاست که یادش رفته بود قبل پوشیدن پوتین هایش ، نامه اش را برای معشوقه اش پست کند ..

آری پاییز غم دارد .. آنقدر زیاد که میشود سال ها نوشت و جلویش سه نقطه گذاشت

و خدا میداند که پشت این سه نقطه ها سی سال خاطره دفن شده ...

پاییز من .. پاییز کوچک من .. پاییز طلایی من

لطفا بیخیال این غم ها شو

از کوچه پس کوچه های شهر بگذر

و سوت بزن برای خودت ..

مثل همان پسرک سربه هوایی که امروز به زورکی کچلش کردند و به اجبار راهی مدرسه شد!

مثل همان باش ...

و دعوت مرا به یک چایی در وسط یکی از همان باران های دلچسبت بپذیر ..


امضا.شاه سیاه..

۰ ۲
هر چه تبر زدی مرا ، زخم نشد ، جوانه شد ...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان