ساعت از صفر مطلق رد میشود
ناقوس نبرد به صدا در می آید
فرشته مرگ پیروزی را نوید میدهد
بند کفش هایم را محکم تر میبندم
کلاه کاپشنم را روی سرم میکشم .. تا جایی نزدیک به چشم هایم
هوا تاریک و سرد
رنگ سپید نفس هایم را که مثل اشباحی سرگردان دور سرم میچرخند را میبینم
شمشیرم تیز است .. از این مورد مطمئنم
کسی هم پشت سرم ، یار و یاورم نیست .. از این نیز مطمئنم
من
ساخته شده ام برای نبرد تنهایی با کل یک لشکر
کیش میشوم
اما مات ؟؟ هرگز ...
ضربه میزنم .. دشمن را خونی میکنم
تا جایی که بتوانم شکستش میدهم
شاید موفق شوم
اما مطمئنا هیچوقت شکست نمیخورم
چرا که در آخرین نفس هایم دشمن را پیروز تنها نمیگذارم
دشمن کیست ؟
من در کل عمرم جنگیدم
با زندگی
با سرنوشت
با عشق
با احساسات
با تقدیر
با آدم ها
این بار حریف کیست ؟
این بار همه چیز دگرگون خواهد شد
من به جنگ زمین خواهم رفت
همه اش
یک جا
در یک زمان
یک قانون دارم
و زیر لب در تمام زمان تکرارش میکنم
کیش میشوم ، اما مات ؟؟ هرگز ...
صاف می ایستم
پر انرژی و شاداب
با یک لبخند خاص روی صورت
سر و وضعم مرتب
شوخی میکنم و میخندم
هر از گاهی ساعتم را نگاه میکنم
و وانمود میکنم که انگار کلی برنامه دارم
و تایم خیلی برای من مهم است
درست همانگونه که دوست داشت ....
اما خب این چیز ها فقط وقتی است که من در جمع هستم
و تنها نیستم
وقتی که تنها میشوم
بی رحم میشوم
دیگر برایم مهم نیست سر و وضعم
دیگر لبخند بر صورت ندارم
من آنجا یک شاه سوخته ام ... یک مهره باخته
مهم نیست
همان که بقیه باور کنند
آنقدر قوی هستم
که یک رابطه عاشقانه نتواند مرا از هم بپاشاند
کافیست
آنقدر مشغله کاری دارم
که او را به یاد نیاورم
اما
کسی هنوز نمیداند من بی او
ساعت هم از دستم در رفته...
امضا.شاه سیاه
پرت میشوم روی تخت خواب و چشمانم را میبندم
میبندم و مرور میکنم
خدایا .. تا حالا اینقدر از زندگی تنفر نداشته ام !
از یک روز در میان خوب و بد بودن ها
از تکرار و تکرار بدبختی ها به علاوه یک لبخند
من خسته ام
و هر چه زودتر میخواهم دفتر زندگی ام بسته شود
با این حال
باز هم مینویسم ..
چون دوست دارم با تو حرف بزنم
با شاه سیاه شطرنج
با هیولایه درونم..
امضا.شاه سیاه