کوچه های خالی از عبور آدم ها
درختان پاییزی در سکوت
به پنجره خانه ها خیره میشوم
در هر کدام روشنایی به چشم میخورد
لبخند آدم ها را میشنوم
روزمرگی هایشان را حس میکنم
زندگی هایشان را میبینم
کف خیابان سرد
کفش هایم خسته از راه رفتن
دست در جیب و دل لرزان
من
خسته ام از
مرور همیشه تو
-شاه سیاه
پاییز را همیشه عاشقانه وصف کردند
زیبا ، پر از هوای دو نفره ، با غروب های دل انگیز و خلاصه یک فصل خوب برای شعر نوشتن :)
برای خیلی ها حال و هوای مدرسه و تخته سیاه و گچ های رنگی رنگی را می آورد
راستش را بخواهی ..
نم باران هر از گاهی اش می ارزد به هر لحظه دیگری از سال
می ارزد به چیدن یک سیب تابستانی
می ارزد به قهقهه های ساختگی آدم برفی زمستانی
می ارزد به نوروز بهاری ...
اما خب پاییز آنقدر ها هم که میگوند خوب نیست
پاییز غم دارد ..
در هر خیابان و پارک که قدم میگذاری انگار دخترکوچولوی درونت یک گچ سفید از مدرسه اش دزدیده و
دارد میکشد .. یک خط پا .. درست در همان پاتوق همیشگی بغض هایت .. خش .. خش .. خش ... خ..
آری برگ ها را میگویم ..
درست وسط پاییز با من بیا .. بیا به همان خیابان همیشگی .. سر صبح ... حدود ساعت چهار و نیم .. پنج ..
وقتی که هنوز رفتگر بیدار نشده که خیابان را تمیز کند .. بیا و ببین ضیافت برگ ها را که چه طلایی رنگ بودنشان را به رخ میکشند
آن هم وسط خیابان :)
بگذریم ... داشتم میگفتم .. در هر خیابان که قدم میگذاری
حس میکنی انگار کسی در آن لحظه اما سال ها قبل با تو همراه بوده ...
لبخند میزده و زیر چتر تو از باران فرار میکرده ..
بانوی پاییزی من ، هر بارانی که می آید او هم می آید .. جلو چشمانم می رقصد
چه سمفونی زیبایی میشود ! رقص او و ترانه تکرار نشدنی و تکراری نشدنی باران ...
پاییز غم دارد ..
مثل آن سربازی که وقتی میخندید ، تیر خورد و حال زخمی است ...
میدانی غمش کجاست ؟؟
نه درد تیر
نه مرگ
نه..
غمش آنجاست که یادش رفته بود قبل پوشیدن پوتین هایش ، نامه اش را برای معشوقه اش پست کند ..
آری پاییز غم دارد .. آنقدر زیاد که میشود سال ها نوشت و جلویش سه نقطه گذاشت
و خدا میداند که پشت این سه نقطه ها سی سال خاطره دفن شده ...
پاییز من .. پاییز کوچک من .. پاییز طلایی من
لطفا بیخیال این غم ها شو
از کوچه پس کوچه های شهر بگذر
و سوت بزن برای خودت ..
مثل همان پسرک سربه هوایی که امروز به زورکی کچلش کردند و به اجبار راهی مدرسه شد!
مثل همان باش ...
و دعوت مرا به یک چایی در وسط یکی از همان باران های دلچسبت بپذیر ..
امضا.شاه سیاه..
ساعت از صفر مطلق رد میشود
ناقوس نبرد به صدا در می آید
فرشته مرگ پیروزی را نوید میدهد
بند کفش هایم را محکم تر میبندم
کلاه کاپشنم را روی سرم میکشم .. تا جایی نزدیک به چشم هایم
هوا تاریک و سرد
رنگ سپید نفس هایم را که مثل اشباحی سرگردان دور سرم میچرخند را میبینم
شمشیرم تیز است .. از این مورد مطمئنم
کسی هم پشت سرم ، یار و یاورم نیست .. از این نیز مطمئنم
من
ساخته شده ام برای نبرد تنهایی با کل یک لشکر
کیش میشوم
اما مات ؟؟ هرگز ...
ضربه میزنم .. دشمن را خونی میکنم
تا جایی که بتوانم شکستش میدهم
شاید موفق شوم
اما مطمئنا هیچوقت شکست نمیخورم
چرا که در آخرین نفس هایم دشمن را پیروز تنها نمیگذارم
دشمن کیست ؟
من در کل عمرم جنگیدم
با زندگی
با سرنوشت
با عشق
با احساسات
با تقدیر
با آدم ها
این بار حریف کیست ؟
این بار همه چیز دگرگون خواهد شد
من به جنگ زمین خواهم رفت
همه اش
یک جا
در یک زمان
یک قانون دارم
و زیر لب در تمام زمان تکرارش میکنم
کیش میشوم ، اما مات ؟؟ هرگز ...
صاف می ایستم
پر انرژی و شاداب
با یک لبخند خاص روی صورت
سر و وضعم مرتب
شوخی میکنم و میخندم
هر از گاهی ساعتم را نگاه میکنم
و وانمود میکنم که انگار کلی برنامه دارم
و تایم خیلی برای من مهم است
درست همانگونه که دوست داشت ....
اما خب این چیز ها فقط وقتی است که من در جمع هستم
و تنها نیستم
وقتی که تنها میشوم
بی رحم میشوم
دیگر برایم مهم نیست سر و وضعم
دیگر لبخند بر صورت ندارم
من آنجا یک شاه سوخته ام ... یک مهره باخته
مهم نیست
همان که بقیه باور کنند
آنقدر قوی هستم
که یک رابطه عاشقانه نتواند مرا از هم بپاشاند
کافیست
آنقدر مشغله کاری دارم
که او را به یاد نیاورم
اما
کسی هنوز نمیداند من بی او
ساعت هم از دستم در رفته...
امضا.شاه سیاه